دست به قلم های ســیدجلیل

دست به قلم های ســیدجلیل

قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا
دست به قلم های ســیدجلیل

دست به قلم های ســیدجلیل

قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا

من و او

نشسته ام به راه دوست

همانکه فکرمیکند

مرامیان ذهن روشنش

میان خط ونقطه های بودنش

مراهنوزجای می دهد

 ومن همیشه هستم همچویک قبا دربرش

مگوکه درمیان دیدگان دیدنش چه دیده ام

ویامیان گفتگوی من واو

چه رازهاشنیده ام

فقط بدان که تشنه است

برای او همیشه آب دیده می برم..

فرق من با سهراب

من و سهراب 


 هردو در بند خطوطی زخیال در دامیم


هردو یک " آ " داریم 


فرق من با سهراب در مسلمانی نیست

 

 فرق من با سهراب 


 قلم و رنگ دل و نقاشیست

 

من سین جیم




سیدجلیل ...

سیدجلیل چشم خویش واکن

روبه من مراتماشاکن

سربه سوی آسمان بردار

چهارده ستاره پیداکن

سید جلیل نگو که تنهایی

تو همیشه در دل مایی 

 ما تورا کنار خود داریم 

شکر نعمت به جا نمی آری؟ 

سید جلیل تو یک قدم بردار 

صد قدم خدا کند در کار 

ما برای مشکلات بنده مان 

بر گزیده ایم چهارده ابرار...

سه نقطه

راه و بیراه و دو صد جاده هم 

 و قدمهای چنان دور و با فاصله هم 

 داستانی شیرین شده من بافته ام

 همگان دیده کج برده به من

 چه خیالی دارند

که من آن نادره ام 

نهکه نادراسمم

 همچو رسمی نادر

 آفتابیست مرا پی در پی 

آه خورشید چه تکرار کند

جز قدی نور و تو با ان خوشحال

کلماتم مبهم 

در دل ظرف سفال!!!

و نخواهی فهمید آنچه بوده ست محال

تو سلامت باشی 

دل بیمار چرا؟

 تو دلت خواسته تیمار چرا؟ 

تو که بستی ته این جاده را!!!

بی تکلف گویم 

ساز باید گیری زنگ هم عهدی را ...

نازنینم

نازنینم 

فکر کن 

فکر مشغول من امشب

فکری افکار توست 

سالها دلبسته 

این دم دیده در آثار توست 

زخم تن 

زخم روان 

زخم بدن

شاهد روز جدایی

از کنارت رد شدن ...

صبرررر

نه از دیده روی و نه از دل

نشو از حال درگیر مو غافل

که گربر عشق وحالت صبرداری 

خدایش میرساند بخت حاصل


اول هر پیروزی

باختن در ره عشق خاتمه نیست ..


هرکه مجنون شده نیست .. 


درد عشاق ندید .. 


تلخ و سم را نچشید .. 


خاتمه اوست ..


ورنه این حادثه ها اول هر پیروزیست 





...دلتنگی

قلبم تپید

و روحم خدای را دید

وقتی برایت احساس

از بوستان او چید


دستم کشید نقش تورا

تنهای تنها 

خندید

من بودم و نگاهت 

ای هست من 

تنگ است دلم برایت 

برای دوست

برای دوست 


همانکه مدتی ست مرا میان جزر ومد موجهای گیسوان خویش میکشد 


همانکه غرق خریده است ومی برد 


همانکه دام و دانه را در انتهای داستان وخاطره


 به سبک حیله های عاشقی 


برای لحظه ای دقایقی 


.

.

.


نه خواب مانده ست است به چشم نه یک قلم نه من سوار قایقی 


                     



تویی که نقطه ی عطفی ...

تنها میان حاجیان نشسته است و فقط نگاهشان نمی کند به چشم سر... بلکه می بیندشان با چشم دل ... همه را می بیند و می شناسد با خود می گوید این همان شیعه ی من ست که سال پیش دلش حج میخواست حالا آمده و ... رویش رابرمی گرداند ... همه را می شناسد از اعمالشان از مو به موی زندگیشان آگاهی دارد .... ولی هیچ کس نمی شناسدش ... همه فراموش کرده اند که عزیزترین انسانها هم قدم با ایشان حج می گذارد


شاید اول باید در عرفات دل معرفت پیدا کرد و درمشعرجان به شعور رسید سپس عرفات و مشعر ومنا را درک کرد ...

شاید اول اگر دو سنگ برهوسهایم زدم رمی جمراتم جواب دهد وگرنه شیطان همیشه بیخ گوش من دستش را برشانه ام انداخته و درگوشم زمزمه ی لبیک میخواند....

شاید سربریدن قربانیم آن لحظه حجم را مقبول کند که از دنیا بریده باشم


آقای غریبم برایم دعاکن که معرفت درک صحیح وشعور خدایی شدنم بدهد تا از دنیای خویش سرببرم سپس به وادی حجاز پا بگذارم تا وقتی مرا دیدی رویت را ازمن برنگردانی ...