دست به قلم های ســیدجلیل

دست به قلم های ســیدجلیل

قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا
دست به قلم های ســیدجلیل

دست به قلم های ســیدجلیل

قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا

عشــــــــــق کجا خورده به شرمندگی

ساده مپندار 

سیدجلیل 

سخت شده ست قافیه ی زندگی

هرکه به اجمال دلی داد و رفت

عشــــــــــق 

کجا خورده به شرمندگی


من

من دراین شهر

هایی دارم

دست ودندان سری وپایی دارم

کفش راه وجبه ای وقبایی دارم

دلبری یاد ندارم

ولی قدحی می از سر کوچه میخانه گرفتم

با آنکه نخورده ام

صفایی دارم

ساز من در ره دوست شکست

حیف شد

ولی نوایی دارم

سادگی را دوست دارم

داستان مردن شاه وگدایی دارم

من در این حادثه ها می گذرم 

قسمتم هرچه شود

من دراین شهر خدایی دارم

که دستان اقاقیها بر عهدش هستند

نقش انگشتر گلهای گون عهد خداست

من فقط رهگذرم!

نیستم آنچه دراندیشه تان میگذرد


..من فقط رهگذرم!


..ورسیدن به سرانجام


..به او


..هست کارم


..هرکه درراه مرامی بیند


..قصدرفتن دارد


..ونشانی سرانجام مرامیخواهد


..من!


..من فقط رهگذرم


..وامیدم این است


..ابرباران بارد.


زیر گنبد

زیر گنبد 


... سبز و نیلی و کبود


 ...رنگ نیلی اش زمن دل می ربود


 ... داستانم را همانجا نامه کرد


 ...از همان اول 


... یکی بود و نبود!


... از همان اول که عشقم داد و رفت 


....از همان اول که ازمن دل ربود


 ...گرچه تا پایان مرا یکباره رفت


 ....باز پندارم ز یک آغاز بود ...


زیر گنبد 


... سبز و نیلی و کبود


 ...رنگ نیلی اش زمن دل می ربود


 ... داستانم را همانجا نامه کرد


 ...از همان اول 


... یکی بود و نبود!


... از همان اول که عشقم داد و رفت 


....از همان اول که ازمن دل ربود


 ...گرچه تا پایان مرا یکباره رفت


 ....باز پندارم ز یک آغاز بود ...



آری

فقط همین

هرروز من کجاست 
که تکرار میشود 

معنا نمیشود

از دور رد شدن

شیمی کاربردی دامغان

اینهم شیمی کاربردی ورودی 90 دانشگاه دامغان به مقدار کافی!!


راهی دیار نورم

به نام خدا 


امروز درکی به ما شد در حد نبودن و جدا شدن از همه ی از همـــــه ی آنچه که مرا پیچاند در پیچ چاله های چین و چروکها! پشت دستم را داغ کردم که دیگر چنین خطوراتی در خطوط خواستگاه خاطراتم خطی به جای نگذارد ولی هرگــــــز... نه من نمیگویم هرگز که "یفعل الله ما یشاء بقدرته و یحکم ما یرید بعزته " آسد جلیل!


اینها بود و دیگر هیچ! آن بلا که بر ما آمد تجربه ای بود برای رسیدن به معبود و موعود ... راهی دیار نورم ...سنگین تر از آنچه که تا به اکنون داشته ام ...راستی داشته هایم را دزد برده است خدا توفیقش را زیاد کند بارمان سبک شده دستهای خالی ام رامیبرم که ره توشه ای بر دارم دعاکنید دست خالی برنگردم ... بدرود 


....................................................................................................

پیش از موعد

سلام 

خب چون در موعد مقررش وقتی برای نوشتنش ندارم پیش از موعدش مینویسم 

________________________________________________


امشب سید جلیل به دنیا می آید چه بگویم که دل یه دنیا از آمدنش شاد میشود !! مبالغه نیست وقتی سید جلیل به دنیا آمد هم خواهر چهارساله اش شاد شد هم برادرانش!! اینها هم جدای از آن یک دنیا هستند آن یک دنیا دل دریای پدرش بود و روی گشاده ی مادرش !

بهمن ماه بود و برف و یخبندان سید جلیل خبر نداشت که 22 بهمن چه روزیست فقط میدانست که در آینده میتواند 22 بهمن را با شادی مردم شاد باشد ! وقتی به دنیا آمد همه شاد بودند و او حتی نمیتوانست فکر کند که چرا مردم شادند ! نوزاد را چه به فکر کردن فقط می دید که همه شادند !


دوسال سه سال  رسید به این مرحله که یکباره سید جلیل دوباره متولد شد  کجایش رادیده ای سید جلیل با خیمه ها و تکیه ها وپرچم های سیاه ابا عبدالله متولد شده بود این بار هم می دید و هم تا حدودی می توانست بیاندیشد اگر با اسباب بازی سرگرمی زود گذری پیدا میکرد ولی زنجیری که محرم پدرش برایش خریده بود را هیچ وقت از وسایل بازیش کنار نمی گذاشت 


در چهار پنج سالگی توفیقات زیادی داشت !!! کتابهای برادرانش را خط خطی میکرد !! ساعت کوکی که یادگار خانه ی پدربزرگ مرحومش بود را ازهم ریخت!! به طوری که هیچ نابغه ای توان راه اندازی دوباره ی آن را نداشت ! 

در روایت آمده است که درکودکی چون بر می آشفت و عصبانی می شد هرچه شکستنی به دستش می رسید میشکست تا بر همگان ثابت کند که فسقل نیست !!!:دی

بله سید جلیل با همین حرکات خلاف عرف جوامع مدنی دوباره متولد شد این بار هم می دید هم اندیشید و هم دستش را در یک عمل به کار برد ! ولی خب نو آوری جدیدی برایش حاصل نشد 


هفت ساله بود که به دبستان رفت ! حالش به هم میخورد از بچه هایی که نمی توانستند از مادرانشان جدا بشوند و روی نیمکت های مدرسه بند شوند! 

بماند از اینکه نبوغ را دور زد و همان روزهای اول مدرسه و همان ثلث اول کلاس اول شاگرد اول شد !بماند ولی خب آن زمان هم دوباره متولد شد این بارهم دید و هم اندیشید و هم عمل کرد و توانست یک نو آوری برای خودش به وجود آورد !!! در ارزش نو آوریش همین بس که یک جعبه مداد رنگی از طرف معلمش هدیه گرفت به علاوه لوحهای تقدیری که دسته دسته دست به دست میشد و با کمال احترام در مراسمات مختلف و سمینارها و همایشات بین المللی به او اهدا میشد !!! :دی 


سالهای دبستان به همین شیوه نبوغ را دور میزد و سدهای پیش رویش را درهم میریخت !!! 

5 سال متوالی دبستان شاگردممتاز شد بــــــــــــــــعله چشم حسود کور

در این بین بارها و بار ها متولد شد!!! این تولدها به دلیل ریا شدن بیان نمیشود


بزرگترین بدشانسی آن زمان این بود که سر جلسه آزمون تیزهوشان! دیر رسیده بود بله و به همین سادگی از متولد شدن دوباره بازمانده بود ولی هرگزاین را بر خود عیب ندانست !


آن زمان دست توسلی هم پیدا کرده بود و به جای تیزهوشان! از همسایه ی دیوار به دیوارشان خواست که دست رد به سینه اش نزند و حاجتش را بدهد و چه زیبا این حاجت برآورده شد سید جلیل در یکی از مدارس همسایه دیوار به دیوارشان پذیرفته شد کم از تیزهوشان نداشت این مدارس بزرگترین مزیتش این بود که صاحب مدرسه آخر مهربانی و رافت بود 


دوران راهنماییش همه خوشی بود حتی با وجود اینکه کسی حق نداشت زنگ تفریح تکلیف های مانده اش را که از شبهای پیش مانده بود انجام دهد ولی شور واحوال عجیبی حاکم بود 

قابل وصف نیست دردو دلهای معلم ها و شاگرد بین خط خطی های نقاشی های گچی نقش گرفته بر قلبهای پاک و معصوم بچه های پایین شهر ! 

پایین شهر برای جلیل قابل ترجمه نبود ولی دو سال به مدد سرویس از منطقه ی متوسط شهر زد و به پایین شهر رفت اما نمیتوانست کنجکاو نباشد سال سوم را خودش بااتوبوس به خواجه ربیع میرفت ! دوستان سختی کشیده ای داشت و تا به حال درکشان نمیکرد همانهایی که ساکن خواجه ربیع ! بودند خیابان شهید یوسف زاده که کوچه ها ی ناهموارش !طعم تلخ و شیرینی زندگانی پایین شهر را میداد . بارها و بارها برای تجربه تا ته مهر مادر رفته بود همراه همان رفقایش ! 

برای تجربه کردن شاید عقب مانده بود طعم سختی را چشیده بود ولی نه تا این اندازه خانه های یوسف زاده همه کوچک بودند و یک طبقه خالی از نماهای دنیا ! خالی از پز و چشم وهم چشمی ... هنوز یادش نمی رود مرتضی و علی و ستار و .. حتی خلاف ترینشان هم بوی محبت میداد .


اما معنویت موج میزد میان نمازخانه مدرسه ! چه به اجبار و چه به اختیاری همه موظف بودند نماز بروند 

سید جلیل با دعای عهد هرصبح مدرسه شان و با ال یاسین خواندن پنجشنبه های آن مدرسه متولد شد 

اصلا بگذار بگویم سید جلیل در مدرسه راهنمایی امام رضا (ع) رنگ و بوی خدا گرفت 

شاعر شد دکلمه مینوشت خط نسخ را ترکمنی به او آموخت خندید با نفس بچه های پایین شهر دم گرفت و خودش میگفت هیچ وقت فراموش نمیکند که همه چیزش را مدیون همان سه سال زیستن میان شاگردان ممتاز پایین شهر است 


خودش هم متاثر میشود وقتی می اندیشد به نداشتن مرام و معرفت دوست صمیمیش مرتضی! (خاطرات آن سه سال قابل وصف نیست هنوزم دلم تنگ یوسف زاده است)

این بار طی سه سال سید جلیل متولد شد تولدی که هم دید و اندیشید هم بر دیوارهای فقر دست کشید هم پاداش نوآوریهایش را دید حتی اگر نتوانست برای یک بارهم که شده شاگرد ممتاز شود اما بالاتر از همه راهی را انتخاب کرد که شاید در تیزهوشان بالاشهر هرگز نمیتوانست برگزیند 


در یکی دوخط جا نمیشود ولی بدونین سید جلیل دوران خوبی داشت توی سه سال راهنمایی :)


و اما تولدی دوباره 

اینبار نه در دبیرستان آن مهربان که در چند صد متری و زیر سایه ی او تحصیل میکرد آری چند صد متر!

شوقی دارد هرروز صبح ازخواب برخیزی و نه به شوق درس و بحث که به شوق سلام دادن از بالای پل هوایی رو به حریم قدسی مولایت ! و آغاز یک روز صمیمی با دوستانت ... 


دبیرستان مرکز تغییر عقاید انسان است اما چگونه میتوانست عقایدش تغییر کند و به خلاف کشیده شود در حالی که گلدسته ها از چند صد متری هرروز دستش را میگرفت 

دستش را میگرفت آن گل دسته ...

دبیرستان بود و غوغا و شورو حال کتابخانه اش صفهای بی حوصله ی صبحگاهش چاشت و صبحانه و نحوه ی ناهار دادنش دعواهای سر ته دیگ و قاشق و ماست و... موهای لای غذاهایش اعتراض و تجمع های بچه هایش تنبلی هایش تغییرکردن مدیرش شعرباف و عطاریان و اکبریش ... 

معلمهای سوژه اش 

یک کلاس تجربی و سه کلاس ریاضی در هرپایه اش 

نامردی هایش 

دلخوریهایش 

شورواحوالات بچه هایش و... همه ی اینها به کنار

آن چیز که سید جلیل دوباره در آن متولد شد جلسه میثاق بود !

میثاق با شهیدان روح زندگی را در درونش جاری کرد که زندگی خوردن نیست خوابیدن نیست زندگی یک انسان ورای این احوالات است زندگی یعنی یک عصرپنجشنبه این بار اختیاری در دبیرستان بایستی تا فارغ التحصیلان هم بیایند و فوتبالی بزنند و سیدجلیل و رفقایش با شوق نمازخانه را آماده کنند با چند عکس و پوستر و جمله و ... تا همراه بچه های بالاتر نمازی بخوانند و مناجاتی کنند و یاد شهدارا زنده کنند و در طنین کمیل میان تاریکی شب به سجده افتادن بندگان خدارا ببیند و صدای دلنشین هق هق عابدان و منتظران را میان گوشش ضبط کند 

دبیرستان نمونه دولتی آینده سازان بی نظیر است سبک و سیاقش و مدیون است به تنها شهیدش 

رضا عطارد دانش آموز همین مدرسه بود که گذاشت ورفت و حال و هوای عجیبی به آنان داد که می آیند و میروند ! خیلی ها بی بهره ماندند از این شور در دل

وقتی هرروز چشمش به نگاه امیدوار کننده آقارضا می افتاد امیدوارتر میشد به اینکه حتی اگر درسش توفیق چندانی نداشته باشد اما بر اعتقاداتش پا فشاری کند 


و میان سیاست هم برود و زمانی که همه بی خبر بودند از توطئه های برخی سران عرب همراه همان فارغ التحصیلان قبل از جنگ 22 روزه غزه خودجوش بروند و اعتراض کنند به کنسولگری عربستان ! پلیس هم بیاید و متفرقشان کند :دی (من باب ریا)

                                           

                   


سیدجلیل دبیرستانی متفاوت با همه داشت تکیه به آجرسفالهای بیست و چند سال پیش مدرسه ای داده بود که دست نوازش شهید بر آنها دست کشیده بود و در سالن های مدرسه ای قدم میزد که نفس شهید در آن پیچیده بود و اینها تماما باعث شد که دوباره متولد بشود این بار دید و اندیشید ولمس کرد و حاصلش را با معنویت همان راه را ادامه داد این بار مصمم بود که از همان پیچ وحدت عبور کند و از چهارراه شهید گمنام بگذرد و پیام رسان خون به ناحق ریخته ی جدش حسین (ع) بشود اینهارا عطاردهایی که بر گرد خورشید می گشتند یادش داده بودند 


این نوشته ها فقط من باب پرکردن جای خالیمان بود وگرنه زندگی انسان لحظه به لحظه اش آزمون و خطا و امتحان است لحظه به لحظه اش خوشی و تلخی دارد سرتان درد آمد حلالمان کنید


از این دوسال اخیر چیزی نمیگویم ضرورتی حس نشد شرمنده :دی!! والسلام التماس دعا