زبانم لکنتی بی انتها را
کشید و خواند
رزم کربلا را
یگانه شه سرش از تن جدا شد
و دشت کربلا مانده ست مارا
نگاه دختر شیر خدا بین
بریدن دید و
عرش انگار لرزید
ولکن
ما راَت الا جمیلا
بگو زینب تو دخت حیدر هستی
تو تنها
یادگار مادر هستی
جگرها سوخت در داغ برادر
مفسر
خوان تو لکنت های مارا
محرم89
دخیل حضرت عباس آن مرد
محرم89
منم اول باعث غربتت یا صاحب الزمان(عج) از آنکه محبّتت نشناسد چه انتظار؟
من، این مدّعی محبّتت باعث غربتت.....
برای دوست
همانکه مدتی ست مرا میان جزر ومد موجهای گیسوان خویش میکشد
همانکه غرق خریده است ومی برد
همانکه دام و دانه را در انتهای داستان وخاطره
به سبک حیله های عاشقی
برای لحظه ای دقایقی
.
.
.
نه خواب مانده ست است به چشم نه یک قلم نه من سوار قایقی
دل خون
شد و خندید، ببینید کَرَم را
ما گریه نکردیم مگر غربت هم را
دنیا همه آیینۀ شرمندگی ماست
در حشر نبینیم مگر صورت هم را
خون شد دلم از غصّۀ مرگِ حسنکها
یک چند بگریانم بگذار قلم را
ای عشق، همه کشتۀ شمشیر تو هستیم
حکم تو قصاص است ولی صاحب دَم را
در حلقۀ چشمت به خدا خطّ طوافی ست
کم مانده که زلفت شکند حدّ حرم را
مانند حبیب عجمی دل عربی کن
در عشق نپرسند عرب را و عجم را
عمری که دویدیم هوس بود و عبث بود
با پای توکّل برویم این دو قدم را
علیرضاقزوه
تنها میان حاجیان نشسته است و فقط نگاهشان نمی کند به چشم سر... بلکه می بیندشان با چشم دل ... همه را می بیند و می شناسد با خود می گوید این همان شیعه ی من ست که سال پیش دلش حج میخواست حالا آمده و ... رویش رابرمی گرداند ... همه را می شناسد از اعمالشان از مو به موی زندگیشان آگاهی دارد .... ولی هیچ کس نمی شناسدش ... همه فراموش کرده اند که عزیزترین انسانها هم قدم با ایشان حج می گذارد
شاید اول باید در عرفات دل معرفت پیدا کرد و درمشعرجان به شعور رسید سپس عرفات و مشعر ومنا را درک کرد ...
شاید اول اگر دو سنگ برهوسهایم زدم رمی جمراتم جواب دهد وگرنه شیطان همیشه بیخ گوش من دستش را برشانه ام انداخته و درگوشم زمزمه ی لبیک میخواند....
شاید سربریدن قربانیم آن لحظه حجم را مقبول کند که از دنیا بریده باشم
آقای غریبم برایم دعاکن که معرفت درک صحیح وشعور خدایی شدنم بدهد تا از دنیای خویش سرببرم سپس به وادی حجاز پا بگذارم تا وقتی مرا دیدی رویت را ازمن برنگردانی ...
نقطه ها بگذارند اول خط می آیم
سیزده خط کلماتم همه بی فاصله اند
و در این برهه صدایم زده اند
پس نگویید که بی اقبالیست
پرشده ست بند دلم
این عطشها پس چیست؟
حس وابسته به بیست!!
پس خدا حافظتان که خداحافظیم اجباریست ... س.ج
بیا ببین که بازهم زبان من به هق هقی دوباره مبتلاشده
ودردرون جایگاه بودنت
که با ملات آب وعشق برای تو بنا شده
چه شور واشتیاق تازه ای به پا شده
ولی ببین تمام شد
از این خیال که ساختی برای من
از این خیال نبودن
به باد سرد جدایی
فروختم
وقبل آنکه زنم چوب حراج را به خیالم
میان آتش ابهام تو سوختم
نگاه کن
که فقط بادخریده هیچ
هیچ تورا
ببین به سردی دستت هنوز بسته نگاه
فقط برای تو گفتم زعمق جانم آه .... س.ج
مهدی در این ایام دلتنگی کجایی ؟
با حاجیان حج میروی یا ذی طوی ای
انگار آقا همچو بابای غریبت
ماه محرم عازم کرب وبلایی